رها سادات مصطفوی گرجیرها سادات مصطفوی گرجی، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
زهرا ساداتزهرا سادات، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
سید محمد صدراسید محمد صدرا، تا این لحظه: 6 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

رها جون دختر گل همه

تبریک عید از طرف رها سادات به دوستاش

حالا می خوام به دوست جونام عیدی بدم عیدتون مبارک امیر علی جونم http://amiralijigar.niniweblog.com/  اینم وبش عیدت مبارک اینم شینا جون http://shina-sh.persianblog.ir/  اینم وبش عیدت مبارک اینم یاسمین زهرا http://yasaminzahra-pouryasin.niniweblog.com/  عیدت مبارک   خوب اینا همه دوستای رها هستند که همیشه به رها سر می زنند                                      ...
24 آبان 1390

مناسبات دخترم امروز

اول بايد بگم كه دخترم امروز 15 ماهه مي شود و ديروز هم بردمش مركز بهداشت براي قد و وزن كه ماشالله هم چيز خوب و عالي بود دوم بايد بگم كه امروز روز عيد تو است سيد خانم و تو بايد به من و تمام ني ني ها و ماماناشون عيدي بدي پس بيا از اينجا به همه عيدشون رو بدي پس بيا براي همه ني ني ها يه بوس بفرست و عيدشون رو تبريك بگو سوم هم اينكه امروز سالگرد ازدواج من و بابايي است چون بابايي سيد بود پس ما در روز عيد غدير خم عقد كرديم و حاصل عشقمون تو ناز نازي شدي   ...
24 آبان 1390

شیطونک مامان

تو رو خدا ببین جدیدا چی کار می کنی می ری از تو کابینت قابلمه و ظرف انتخاب می کنی بعد به جای کفش ازش استفاده می کنی قربون اون عقلت برم  اینم از نحوه خوابیدن و شیرذ خوردن دخمل گلی   ...
19 آبان 1390

شیطونی های جدید دخترم

از شیطونی هات بخوام بگم باید بدونی که حالا دیگه خیلی بلا شدی دی زمینه رقصیدن علاوه بر تکان دادن و کوباندن یک پایت بر زمین دستات رو هم بالا می گیری و دور می زنی و آواز هم می خوانی و تا صدای آهنگ میاد راه میوفتی و شرع می کنی از شیطونی های آشپزخونه ایت هم بخوام بگم خوب تمام کابینت ها را با طناب بستم و فقط دو تا کابینت که یکی مخصوص قابلمه ها و لگن هست و دیگریش هم مال برنج است رو باز گذاشتم وای ببخشید مال بازی تو است و تو همیشه در کابینت قابلمه هانشستی و بازی می کنی و اسباب بازی هات رو هم می بری تو کابینت برنج قایم می کنی خوب تو این هفته ای خیلی بلا شدی و قشنگ دیگه به زبون خودت حرف می زنی دستم رو می گیری می بری هر جا که دلت می خواد...
17 آبان 1390

رها خانم و شرکت رها حساب اردکان

راستش و بخوای بلاخره تونستیم در تاریخ 4/8/90 شرکت رها حساب اردکان را راه بیاندازیم این همون شرکتی که من و بابایی با هم تاسیس کردیم تا خدمات حسابداری به مردم و شرکت ها ارایه دهیم و همون طور که می بینی اسمش رو هم رها حساب اردکان گذاشتیم باید برایت بگویم که کلی دودگی کردیم که در تمام مراحل از این اداره به اون اداره همراه من و بابایی بودی و گاهی هم خیلی خسته می شدی و نق می زدی و با همه این دردسرا بازم خوب بودی و ما تونستیم به کارامون برسیم بیشتر که می رفتیم دادگستری برای برابر اصل کردن مدارک تو تو حیاط بازی می کردی و از پله ها بالا می رفتی و یا می دوییدی خوب بلاخره در تاریخ 9/8/90 توانستیم شرکت را سر و سامون بدیم و به یه جایی برسونیم ...
9 آبان 1390

اومدن مامان افضل و خاله معصومه به خونمون

خوب تو چهار شنبه گذشته مامان افضل و خاله معصوم اینا اومدن خونمون نزدیکای ٥ صبح بود که رسیدن همین که اومدن تو خونه تو از خواب بیدار شدی و بهشون خوش آمد گفتی و بعد هم چون غریبی می کردی اصلا بغلشون نمی رفتی و فقط از دور باهاشون بازی می کردی  و بعد چون بد موقع بیدار شده بودی دوباره خوابیدی                            خوب مامانی اینا اومده بودن  تا بریم خونه مامان بزرگ مامان که در بنافت یزد زندگی می کردند یعنی از خونه ما تا اونجا تقریبا ١٥٠ کیلومتر بود و ما باید آژانس می گرفتیم پس بعد از ظهر ٤ شنبه آژانس گرفتیم و رفتیم...
9 آبان 1390

شیطونک مامان

خوب تو این هفته بابابی تصمیم گرفتیم که برات یه روسریی بخریم چون دیگه هوا سرد شده بود و بهتر بود که با روسری بری بیرون و این اولین روسری بود که برات می خریدیم من که فکر می کردم که نذاری رو سرت بمونه اولش که خریدیم سریع گرفتی دستت تا به خونه برسیم بغلش کرده بودی و بعد هم که خونه اومدیم من روسری رو سرت گذاشتم و برای مدتی رو سرت بود و ولی بعدش در آوردی و نذاشتی که سرت بذارم هر وقت هم بیرون می ریم وسطای راه از سرت درش میاری و باهاش بازی می کنی. وای دختر ناناز مامانی خیلی ناز می شی وقتی روسری سرت می کنی فقط اجازه نمی دی که زیاد سرت باشه ...
9 آبان 1390

شرکت در پیاده روی خانوادگی اردکان

خوب امروز صبح 29/7/90 من و بابایی ساعت 7 صبح بیدار شدیم و تند تند لباس پوشیدیم و تو رو هم که خواب بودی لباس تنت کردیم و گذاشتیمت تو کالاسکه و رفتیم تا به پیاده روی خانوادگی بریم.   خوب چون تو خواب بودی پس تو رو تو کالاسکه گذاشتیم و همراه تمام مردم شروع به راه رفتن کردیم. خوب اول همه مردم که جمعیت خیلی زیادی بودند در میدان خاتمی جمع شده بودند و بعد همه شروع به حرکت کردند  و از زیر پل گذشتیم و بعد به سمت بلوار خامنه ای رفتیم و در تمام مسیر شما در خواب ناز تشریف داشتید کلا در تمام مسیر همه خوب حرکت می کردند و مشکلی نبود که یهو وسط خیابان سینا دیدیم که جمعیت متوقف شده و همهم ای بر پا است وقتی جلو تر رفتیم و قشنگ وسط جمعیت ...
29 مهر 1390
1